چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام باشم
دوست دارم شادتر باشم
یا حداقل این چند ماهو بزنم جلو
برسم ب جایی ک مدرکمو گرفتم دارم کار میکنم
زود رنج شدم. حساس شدم
همه چی برام بی معنی شده
دلم میخواد تو خودم باشم و فکر کنم
خودمو پیدا کنم
دلم میخواد با یکی حرف بزنم
فقط برای یک ساعت
اصن حتا نیم ساعت
ولی یکی ب حرفام گوش بده! همین
دلم میخواد احساساتمو بدون هیچ ترسی بریزم بیرون
مث اون روزی ک یهو بی ربط فوران کرد از وجودم
من میخوام همه چیزو فراموش کنم
میخوام زجر نکشم بخاطر رویایی ک نتونستم واقعیش کنم
میخوام بهش فکر نکنم
و البته واقعا فکر نمیکنم!
ولی انگار این حس حسرت تو وجودمه.انگار عضوی از منه
حتا وقتی بهش فکر نمیکنم بخاطرش غمگینم
دلم میخواد ی روز برم اونجا و انقدر گریه کنم تا دلم اروم شه
انقدر با دوست قدیمیم حرف بزنم تا از نفس بیفتم
دلم میخواد هرچی تو این سالا برام اتفاق افتاده و براش نگفتم رو بگم
دلم ی جای دیگه هس
دلم میخواد قبل مرگ حتما رفته باشم سر مزارش
حداقل ی بار دیده باشم اونجا رو
ی روز فرار میکردم و حالا دارم بال بال میزنم ک برم
کی فکرشو میکرد؟
مرز عشق و نفرت کجاس؟؟
مگ میشه انقدر شدید ادم نظرش عوض بشه؟
کی شدم ک نفهمیدم؟!
درباره این سایت