ذهن درگیرم امروز با حرفای حسین درگیرتر شد
اول بگم ک حس میکنم کسی تو خانواده شبیه من فکر نمیکنه و این باعث شده نتونم درست باهاشون م کنم. خیلی از مسائل و منطق های روی روال ذهن من توی گفت و گو های خانوادگی به چالش کشیده میشه و من هیچ.من نگاه:/
یعنی در توان حوصله م نمیبینم ساعت ها وقت بذارم برای توجیح عقایدم تا این شکاف نسل ها پر بشه و سعی میکنم با ندید گرفتن اختلافات مسائل رو حل کنم.
حالا من موندم و یه دو راهی شایدم سه راهی.
یا باید زندگی در غربت و با یه انسان با فرهنگ کاملا متفاوت رو بپذیرم که البته اختلاف سنیمون یکم زیادتر از حد ولخواه منه اما بقول حسین پسر پخته ای هست و البته دغدغه ش رفع محرومیته و همه اینا برام ارزشه
یا تو شهر خودم کنار خانوادم با کسی باشم ک متاسفانه همسن خودمه.و علاوه بر خودم همه هم نظرشون روی اینه ک همسن بودن خوب نیست! اما من مهر خانوادش فعلا ب دلم افتاده و حس خوبم نسبت بهشون خیلی بیشتره!
شغل خوب و خانواده خوب و تاجایی ک میدونم اعتقادات قلبی مذهبیش هم بزرگترین ملاک های خوبشون.
سومی ک سنش کاملا مناسبه خودش یه درصد هم مناسب نیس بنظرم. نه حالت مادر سالاری خانوادش نه بی تجربگی و به گفته مادرش خجالتی بودن خودش! کسی که تو ۲۹ سالگی نتونه دو کلمه حرف بزنه درست رو چطور میتونم باهاش زندگی کنم؟!
از شرایط مقایسه متنفرم. خیلی به راهکارش فکر کردم. بنظرم راهش زمانبندی درست در مراحل خواستگاریه.اگر اولی رو همون ۵ ماه پیش پیگیری میکردیم و تموم میشد کار به دومی که دو ماهه تو جریانشم یا سومی نمی کشید!
گاهی حس میکنم چقدر ازدواج غربی ها راحت تره. دو طرف باهم اشنا میشن و نظرشونو میفهمن و البته نامزد بودن عیب نیست و اسمی روی دختر نمیمونه!
اینکه همش درگیر خانواده ام کلافه م میکنه. چون حس میکنم مردم رو با این طرز رفتارشون عملا علاف خودشون میکنن.
الان که تو سه حالت سنی با مزیت های مختلف خواستگار دارم دلم میخواس بشه اپشن های مورد نظر رو جدا کنم بچسبونم بهم یه جدید بشه
چه حرف مسخره ای زدم!
هه. قرار نبود تهش ب اینجا برسه ولی انگار تهش نتیجه ش میشه یکی مث تو.
درباره این سایت