الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش
من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!
من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن
من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام
آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!
من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن
اما نمیدونستم رسمشون ممکنه مسافرتای طولانی مدت باشه
بشدت استرس گرفتم از این موضوع و دوست دارم هرچه زودتر ازش بپرسم ببیتم روابطشون چجوریه؟!
خدا کنه اینجوری نباشه
+ هیچکس کامل نیست همونطور ک خودم کامل نیستم هر کسی ک میاد یه سری مشکلات داره مثل خودم!
منی ک قبلاچیزی شبیه عشق در یک نگاه رو تجربه کردم ولی شرایط جانبی ش وجود نداشته؛ الان دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست
دیگه دنبال یه احساس ناب و جذاب نیستم
دیگه رویای چندانی راجع ب خواستگاری و عقد و فلان و بسان توی دلم نیس
من دیگه فقط دنبال ی تکیه گاهم. دنبال همون چیزایی ک بهش گفتم.
همه اون رویاهارو از سرم بیرون کردم تا دیگه خودمو عذاب ندم
من الان دیگه من نیستم
فقط شخصیت اجتماعی و شغلیمو دارم
من دیگه همونی هستم ک بقیه میدونن و میبینن
یه من درون من مرده!
+ چرا هرکی باهام حرف میزد بغض میکردم؟ چرا گریه کردم؟
دردم چیه؟
درباره این سایت