دوباره توی ی لحظه آمپر چسبوندم و بعد از‌گفتن ی‌جمله اعتراض آمیز جمع رو ترک کردم. چون از بچگی از این عادت بابا متنفر بودم. چون شعورم نمیرسه احترامشو حفظ کنم. چون ظرفیتم پایینه. چون خدا پیغمبر حالیم نیس

یک ساعت بعد ک دوباره رفتم پیششون مامان خواب بود و بابا خیلی مظلومانه داشت تلوزیون نگاه میکرد. اون نمیدونست داره با این خندیدن بی موقع مغز منو میجوه انگار و نمیدونست هی دارم نفس عمیق میکشم ک تمرکز کنم و بی احترامی نکنم. مشخص بود ک انتظار اون واکنش رو از من نداشت.

میخوام توییتر اینستا تلگرام رو غیر فعال کنم ی مدت.شاید تونستم زندگی کنم. کار کردن با گوشی و نداشتن فعالیت عصبیم کرده

هم کلاس دارم ثبت نام میکنم هم قرار شد با طلی بریم ی باشگاهی

پیگیر کار هم ک هستم. تحقیقات اینام گویا در مرحله انجامه

حس میکنم آخر این ماه بشدت حال خوبی خواهم داشت

و اینکه انگاری دفتر خاطرات قدیمیم‌هی داره فریاد میزنه ک برم سراغش و اونجا بنویسم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Laura Andri عکاسی کتاب آیین زندگی اخلاق کاربردی شریفی Cynthia دوختودوز پری کوچک غمگین شرکت سازنده انواع پارکینگ مکانیزه طبقاتی هوشمند اسمارت قهوه گانودرما - موکا - هات چاکلت هدایای تبلیغاتی خاص